حوا

گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه میکنم، گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی است که با آن زندگی میکنم، گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که چشمانم رهایش نمیکنند، گاه یک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نمیکنم...
✿✿✿

✿✿✿
تنها نگاه بود و تبسم!
اما... نه..
گاهی از تب هیجان ها بی تاب میشدیم
گاهی که قلبهامان میکوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان چون کوره میگداخت 
دست تو بود و دست من –این دوستان پاک-
کز سر شوق سر به دامن هم میگذاشتند
از این پل بزرگ –پیوند دستها-
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند!
تنها نگاه بود و تبسم،میان ما
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو آفتاب بودی
بخشنده،پاک،گرم
من مرغ صبح بودم –مست و ترانه گو-
اما در آن غروب که از هم جدا شدیم
در جلگه ی غریب و غم آلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله ی بلند شفق ها
غمگین گداختیم
جز یاد آن نگاه و تبسم
مانند موج ریخت بهم،هرچه ساختیم
ما پاک سوختیم،ما پاک باختیم
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته،ای به خطا رفته!
اکنون من وتوایم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه، آن دستهای گرم، آن قلب های پاک
وان رازهای مهر که بین من و تو بود
ما گرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دگر به چهره ی هم چشم بسته ایم
با آتش نهفته به دلهای بیگناه
تا جاودان صبور
ای آتش شکفته، اگر او دوباره رفت در سینه ی کدام محبت بجویمت ؟
ای جان غم گرفته،بگو،دور از آن نگاه در چشمه ی کدام تبسم بشویمت؟