دلم پرواز میخواهد

از این تکرارساعتها

از این بیهوده بودنها

از این بی تاب ماندنها

از این تردیدها، نیرنگها

شکها، خیانت ها

از این رنگین کمان سرد آدم ها

و از این مرگ باورها ورویاها پریشانم

دلم پرواز میخواهد ...

.

 

من گمان می کردم

که دوستی همچو سروی سرسبز، چهار فصلش همه پیراستگی است

من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست...

من چه می دانستم سبزه می بژمرد از بی آبی ...

سبزه یخ می زند از سردی دی ...

من چه می دانستم دل هر کس دل نیست...

قلبها صیقلی از آهن و سنگ...

قلبها بی خبر از عاطفه اند...

✿✿✿

من و تو

میخوام شروع وبلاگم با این شعر قشنگ باشه که خییییلی دوستش دارم

         

( من و تو )

من و تو آیینه توآمان هم بودیم

اگرچه گنگ ولی همزبان هم بودیم

اگرچه فرصت پرواز غیر ممکن

باز در آن قفس من وتو آسمان هم بودیم

به رغم آن همه زنجیر بازهم من وتو

من و تو باز هم آزادگان هم بودیم

کنار خستگی روزهای تابستان

درخت خانه ی هم

سایبان هم بودیم

هزار حادثه هر روز پیش می آمد و باز هم

من وتو قهرمان هم بودیم                    

در آن تلاقی هر روزه تا به آخر کار

شروع حادثه ی داستان هم بودیم

هنوز که هنوز است دوستت دارم  به یاد آنکه هم از دوستان هم بودیم

من و تو

قصه ای از قرن های دور    من و تو

اگرجه زخمی تشنه     ولی صبور من و تو

هزاران سال گذشت و به یکدیگر نرسیدیم

هماره فاصله آری همیشه دور    من و تو

من وتو یک آرامش کنار هم ننشستیم

به حجم یک شب تردید  بی سرور     من و تو

حسرت یک سقف بی مضایقه با ما

هماره فاصله هماره غایب و همواره بی حضور     من و تو

چه بوده ایم و چه هستیم؟ چون دو کوچه بن بست!!

غروب و خلوت و تنها و بی عبور      من و تو

کجاست آنکه بهم بند میزند دل ما را؟؟

که پیش او ببرم چینی شکسته ی خود را؟!

بیا که جمع کنم بلکه در کنارت ازین پس

تمام خاطره های ز هم گسسته ی خود را

بیا که لحظه به لحظه به پیش پات بریزم

شبی تمام غم های دسته دسته ی خود را....